آرزو های بزرگ " زهرا " - خبر ورزش زنان | وسنا
یادداشت ها

آرزو های بزرگ ” زهرا “

زهرا: ورزش، چیزی بیش از یک مدال و یک حکم به زندگی من داد.

وقتی میکروفن رو جلوی صورتش گرفتم تا از دوم شدنش در کلاس 150 سی سی موتورکراس بپرسم باورم نمی شد که تنها با چند ساعت تمرین توانسته باشد به این مقام برسد، خودش هم باورش نمی شد ولی از همه مهم تر باورش نمی شد که یک روز از او مصاحبه بگیرند.

خیلی ریز جثه بود لباسهایش به تنش گشاد بودند و چکمه های موتور سواریش به پاهایش گشادتر… شماره اش را برای مصاحبه های بیشتر گرفتم و پای داستان زندگیش نشستم داستانی که او قهرمان خاموشش بود.

زهرا فرهادی 26 ساله اهل سبزوار شهری کوچک در فاصله 650 کیلو متری پایتخت بچه آخر از خانواده ای فقیر با چهار خواهر و یک برادر، محل درآمدش از کار کردن در باشگاههای ورزشی و مربیگری در دو رشته ژیمناستیک و فوتسال با دو کارت مربیگری درجه سه است، کاری با درآمدی بسیار پایین که با آن خرج خود و خانواده اش را می دهد.

از پنج سال پیش با موتور پدرش به سرکار می رفته، اما این کار ساده ای برایش نبوده، جایی که نه قوانین به او اجازه می دهند که یک دختر سوار موتور شود و نه عرف و سنت جامعه ای که در آن زندگی می کند. خودش می گوید: مجبور بودم صبح های خیلی زود از خانه بیرون بزنم تا همسایه ها مرا نبینند، از طرفی باید موتور را خیلی دورتر از محل کارم پارک می کردم مبادا که خانواده بچه هایی که به باشگاه می آیند مربی بچه شان را سوار موتور ببینند، چون نگاه آنها به دختری که سوار موتور می شود خیلی منفی و بد است و اگر متوجه می شدند دیگر اجازه نمی دادند که بچه هایشان را من آموزش بدهم.

یک روز از همین روزها وقتی داشتم سوار موتور می شدم که به باشگاه دیگری برای کارم بروم سربازی از دور منو دید و فکر کرد من یک پسر بچه هستم آمد جلو و پرسید: گواهینامه داری برای موتورسواری؟ من هم مجبور شدم جوابش را بدهم وقتی فهمید دختر هستم موتور را توقیف کرد و برد. خیلی التماس کردم این کار را نکند چون اون موتور تنها وسیله نقلیه خانواده ام بود اما او در جواب گفت: خوشحال باش که تو را زندان نمی کنیم و نمی گوییم پلیس زن بیاید و تو را ببرد. اون روز کلاس بعدیم را نرفتم و از ترس پدرم به خانه دوستم رفتم. پدرم فهمید که موتور را پلیس توقیف کرده خیلی عصبانی شد وقتی برای گرفتن موتور رفته بود دیده بود روی موتور جریمه سنگینی نوشته بودند چون یک دختر سوارش شده بود و این خلاف مقررات کشور بود،  بطوری که هزینه ترخیص آن از قیمت خود موتور بیشتر شده بود، برای همین موتور را نگرفت. من از ترسم سه روز خونه دوستم ماندم تا مادرم زنگ زد و گفت بیا خانه، چند وقت بعد با پولی که از دوستم قرض کردم یک موتور ارزون قیمت خریدم اما تا مدتها جرات نمی کردم سوار موتور جدید بشوم …

بلاخره یک روز که میخواستم به کوه بروم سوار موتور شدم، توی جاده یک ماشین شروع کرد بقل به بقل من آمدن و حدود یک کیلومتر کنار من حرکت کرد، من ترسیده بودم حدس زدم حتما پدر و مادر یکی از شاگردانم هستند و من را شناخته اند، مرد راننده با دستش اشاره کرد بزن کنار و بایست، او با ماشینش جلوی من آمد و من مجبور شدم پشت ماشین بایستم، از ماشین پیاده شد و به سمت من آمد، پرسید گواهینامه داری که با این سن سوارموتور شدی؟ من جواب دادم به تو چه، مگه تو پلیسی؟ گفت: کلاهت رو بردار ببینم؟ تا کلاه رو برداشتم محکم زد توی گوشم خیلی دردم اومد حتی همین حالا هم که دارم در موردش صحبت میکنم گوشم درد می گیرد، اعتراض کردم گفتم چرا توی گوشم زدی؟ توجهی به اعتراض من نکرد و گفت الان بهت نشون میدم! رفت سمت ماشینش و یه بی سیم درآورد و درخواست نیروی پلیس کرد که منو ببرن. من ترسیده بودم و التماس میکردم و میگفتم اشتباه کردم ببخشید… اما او با حالت تحقیر آمیزی بهم گفت: خفه شو دختر الوات… بعد از چند دقیقه یه ماشین پلیس با یه مامور اومد و دوباره موتور رو توقیف کردن و بردن اما بخاطر گریه و التماسهایی که کردم منو نبردن بازداشتگاه. دوباره از ترسم چند روز نرفتم خونه، روزی هم که رفتم خونه، پدرم موضوع رو فهمید و کتکم زد… دوباره با پول قرضی و به شکل قسطی موتور دیگه ای خریدم، اینبار فقط یک هفته سوار موتور نشدم و دوباره با موتور رفتم سرکار…

در این فاصله همسایه ها متوجه شده بودند که من سوار موتور می شوم، یکبار با یکی از پسرهای همسایه چون با موتور گاز داده بودم درگیر شدم و او برام چاقو کشید. زنهای همسایه به مادرم گفته بودند که نزار دخترت سوار موتور و دوچرخه بشه چون بکارتش از دست میره و شوهری براش پیدا نمیشه. این حرفها روی مادرم تاثیر گذاشته بود و با من دعوا میکرد که دیگه نباید سوار موتور بشم ولی من گوش نمی دادم.

زنهای همسایه دست بردار نبودند یکی از اونها یه روز جلوی دوستم را گرفته بود و گفته بود: زهرا با تو صمیمی هست بهش بگو سوار موتور نشه چون در آینده هیچ مردی نمی آید با او ازدواج کند. حتی برادرم هم با من دعوا و بحث می کرد که نباید سوار موتور بشوم، من اهمیتی به این حرفها نمی دادم، اما این حرفها برایم دردآور بود چون همه این تحقیرها بخاطر این بود که من یه دختر بودم و نه یه پسر…

روزهای سختی را میگذروندم از یه طرف بی پولی و اینکه موتور تنها وسیله نقلیه ای بود که منو به کلاسهام در نقاط مختلف شهر می رسوند و از طرف دیگه جنگی که همه با من شروع کرده بودند و انگار پایانی نداشت، اما من نمیخواستم تسلیم بشوم، آنهم فقط به جرم دختر بودنم، هیچی بدتر از روزی که اون مرد به من توگوشی زد نبود، تحقیر زیادی را حس میکردم نمی دانستم چطور می توانم این احساس تحقیر شدن را از خودم دور کنم، ناخواسته بدنبال دخترهای موتور سوار دیگه گشتم، و توی اینستاگرام چند نفر را پیدا کردم آنها به من آدرس پیستی در شهر مشهد را دادند که با ما ….175 کیلومتر فاصله داشت، تلفنی با مربی آنها هماهنگ کردم و رفتم آنجا. برای اولین بار بود که دخترهای موتور سوار دیگه ای را می دیدم، حدود بیست دختر آنجا با موتور کراس تمرین می کردند، من سر تمرین ایستادم اما نه تنها موتور نداشتم که نه لباس داشتم، نه کلاه، نه چکمه و نه حتی یک جفت دستکش… مربی که متوجه وضعیت من شده بود ده دقیقه آخر بازی موتور و وسایل یکی از بچه ها را به من داد تا بتونم تو پیست برونم و اون منو تست کنه، وقتی تو پیست دور زدم گفت تو خوبی و بازم بیا تمرین. مدتی گذشت تا یه روز مربی بهم گفت خودتو آماده کن برای مسابقات کشوری باورم نمی شد اما هنوز هیچی نداشتم دوستی توی پیست پیدا کرده بودم که اسمش نیکا بود، بهم گفت نگران نباش روز مسابقه موتور و وسایلمو بهت میدم.

روز مسابقه رسید 26 آذرماه 97 و من با چکمه هایی که سه سایز بهم بزرگ بود و کلاهی که زیرش کلاه بافتنی پوشیده بودم تا سایزم بشه اما بازم تو سرم لق می خورد و تو مسابقه نزدیک بود از سرم در بیاد مسابقه دادم.

برای اولین بار پشت خط استارت ایستادم، من تا اون روز خط استارت رو فقط تو تلویزیون و فقط تو مسابقات مردها دیده بودم چون مسابقات زنها از تلویزیون پخش نمی شه… اون روز من مقام دوم کلاس 150 سی سی رو بدست آوردم و شما از من مصاحبه گرفتید. هیچ وقت لحظه ای که میکروفن رو جلوی من گرفتید یادم نمی ره حس عجیبی داشتم اون مصاحبه باعث شد احساس کنم تموم اون تحقیرها و توهین ها تموم شدن، دیگه کسی منو فقط با تحقیر و نگاه بد نمی بینه، اون مصاحبه زندگی منو تحت شعاع قرار داد، منو بزرگ کرد مثل اون روزی که سیلی خوردم و بزرگ شدم اما این بار از جنبه مثبت، احساس بزرگ شدن پیدا کردم، احساس کردم که می تونم موفق بشم، می تونم فرد مهمی بشم، تا قبل از اون مصاحبه خیلی از آدمها تحقیرم کرده بودند ولی اون روز یکی بهم توجه کرده بود و شبیه یک قهرمان با من رفتار می کرد.

بعد از اون مسابقه وقتی برگشتم شهرم متوجه شدم عکسها و مقام من را مسئولین ورزشی شهرم منتشر کرده اند، همسایه ها حالا بهم تبریک میگفتند، حتی پسرهایی که زمانی با من دعوا کرده بودند، برادرم که مذهبی بود و مخالف موتور سوار شدن من، حالا که دیده بود اسم خواهرش توی خبرها اومده و مقام آورده دیگه جلوی موتور سوار شدنم رو نمی گرفت و اعتراض نمی کرد. در این بین اتفاق عجیبی برای من افتاد، بعد از دومین مسابقه ام که در کلاس بالاتر مقام سوم را در کشور آورده بودم در مراسمی رسمی از طرف اداره ورزش شهرم دعوت شده بودم تا از من به عنوان بهترین ورزشکار شهر تقدیر شود، که آنجا همان مردی را که توی گوشم زده بود دیدم، در واقع او یکی از افسران ارشد ( سرهنگ ) نظامی شهر بود. او چند بار به من نگاه کرد و در فرصتی که توانست با من صحبت کند به من گفت: آیا تو همان دختری نیستی… که من حرفش رو قطع کردم و گفتم بله، من همون دختری هستم که شما توی گوشش زدی، او با حالتی خجالت زده از من عذرخواهی کرد و حلالیت طلبید.

حالا من فهمیده بودم که می توانم با ورزش موتور سواری احساس غرور و افتخار کنم بر عکس اون احساس تحقیرآمیزی که قبلا آدمها به من می دادند.

بعد از اولین مسابقه ام من باز هم مسابقه دادم با همان شرایط موتور و لباسهای کرایه ای، اما هرگز ناامید نمی شوم چون ورزش خیلی چیزها به زندگی من داد، بیشتر از یک مدال و یک حکم، ورزش به من غرور و اعتماد به نفس داد. ورزش به من یک هویت مثبت اجتماعی داد. حالا آرزو دارم یک موتور مسابقه ای برای خودم بخرم تا بتوانم تمام تورنمنت ها را شرکت کنم و البته آرزوی بزرگترم این است که با موتورم سرتاسر کشورم ایران را بگردم و تبدیل به اولین زن ایرانگرد موتورسوار شوم.

 

zahra farhadi

نمایش بیشتر
تبلیغات تبلیغات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا